پوچي زندگي بدون خدا ويليام کريگ ترجمة غزاله حجتي* - اميرحسين خداپرست** اشاره: ويليام کريگ، متأله مسيحي برجسته، در مقالهاي مناقشهبرانگيز، که بعدها با تفصيل بيشتر در کتاب ايمان معقول منتشر شد، مدعي شد که زندگي بدون باور به خدا و جاودانگي فاقد معنا است. به باور او، گرچه ملحدان تلاش ميکنند تا معنايي ذهني براي زندگي بيافرينند، اين معنا سست و بيارزش است، زيرا فقط معنا، ارزش، و هدف عيني است که ميتواند به صورتي سازگار زندگي را معنادار کند. در نتيجه، الحاد عملاً ناممکن است. گزارش مختصري از آراء کريگ در شمارة قبل آمده است و اين نوشته ترجمة بخش عمدة مقالة او، براساس فصل دوم از کتاب ايمان معقول، است. بدون خدا و جاودانگي، معنايي غايي وجود ندارد. اگر هر فرد انسان، هنگامي كه ميميرد، از صحنة وجود پاك شود، چه معنايي غايي ميتوان به زندگي او داد؟ آيا اصلاً اين مهم است كه او تا به حال وجود داشته است؟ ممكن است پاسخ داده شود زندگي او مهم بوده چون بر ديگران تأثير داشته يا بر جريان تاريخ مؤثر بوده است. اما اين سخن صرفاً اهميت نسبي زندگي انسان و نه اهميت غايي آن را نشان ميدهد. ممكن است زندگي انسان در نسبت با بعضي وقايع ديگر مهم باشد اما اهميت غايي هريك از آن رخدادها چيست؟ اگر تمام اين وقايع بيمعنا باشند، اهميت غايي تأثير هريك از آنها چه ميتواند باشد؟ در نهايه تفاوتي در کار نيست. از منظر ديگري به موضوع نگاه كنيم: دانشمندان بر اين باور اند كه جهان، 13 ميليارد سال پيش، از «انفجار بزرگ»1 آغاز شده است. فرض كنيد انفجار بزرگ هرگز رخ نداده بود. فرض كنيد جهان هرگز وجود نداشت. در نهايت، چه فرقي ميکرد؟ بههرحال، باز هم جهان محكوم به مرگ بود. اين موضوع تفاوتي نهايي در اينكه آيا جهان اصلاً وجود داشته است يا نه ايجاد نميكرد. بنابراين، اين موضوع اهميت غايي ندارد. اين مسأله در مورد نژاد انسان نيز صادق است. نوع انسان، در يك جهان ميرا، محكوم به مرگ است زيرا وجود نوع انسان، سرانجام، خاتمه خواهد يافت و اين موضوع در اينكه آيا نوع انسان تاكنون وجود داشته است يا نه، تفاوتي نهايي ايجاد نميكند. بنابراين، نوع انسان، از اين نظر كه عاقبت يكساني با حيوانات يا حشرات خواهد داشت، مهمتر از دستهاي پشه يا گلهاي خوك نيست. اين عاقبت يكسان فرايند كيهاني كوري خواهد بود كه در وهلة اول همه را خواهد بلعيد و سپس، دوباره بالا خواهد آورد. اين عاقبت يكسان در مورد تمام افراد انسان نيز صادق خواهد بود. كمك دانشمند براي پيشرفت دانش بشري، تحقيقات پزشك براي كاستن درد و رنج، تلاش ديپلمات براي برقراري صلح در جهان، فداکاريهاي نيکان براي بهترشدن وضعيت نوع بشر، همة اينها بهخاطر هيچ است. در پايان، تلاش اين افراد هيچ تفاوتي ايجاد نميكند. بنابراين، زندگي هيچ كس اهميتي غايي ندارد. ازاينرو، زندگي ما از اساس بيمعنا است و اعمال ما نيز، كه زندگيمان را با آنها پر ميكنيم، بيمعنا اند. ساعات زيادي صرف مطالعة جهان، مشاغل، علايق و دوستان ما ميشود و همة اينها در تحليل نهايي بيمعنا اند... اما توجه به اين نكته مهم است كه اگر زندگي معنادار باشد، آنچه انسان نياز دارد فقط جاودانگي نيست. به صرفِ طول مدت وجود، وجود معنادار نميشود. اگر خدا وجود نداشت و انسان و جهان ميتوانستند براي هميشه وجود داشته باشند، وجود انسان و جهان همچنان هيچگونه معناي غايي نميداشتند. زماني يك داستان علمي- تخيلي خواندم كه در آن فضانوردي يكه و تنها در ناحيه¬اي بيآب و علف و سنگلاخي در فضا گم ميشد. او با خود دو شيشه داشت: يكي محتوي سم و ديگري محتوي اكسيري كه ميتوانست او را براي هميشه زنده نگه دارد. هنگامي كه به وضعيت ناگوارش پي برد، سم را سر كشيد. اما چندي بعد، دريافت كه بهدليل ترسي كه داشته، شيشة اشتباه را نوشيده است كه محتوي اكسير جاودانگي بوده و اين بدان معنا است كه او به بودني هميشگي، داشتن يك زندگي بيانتها و بيمعنا، طلسم شد. حال، اگر خدا وجود نداشت، زندگي ما چيزي شبيه اين بود. ميتوانستيم به زندگيمان همچنان ادامه دهيم درحالي كه بهكلي بيمعنا است و هنوز ميتوانستيم در مورد زندگي بپرسيم «خب كه چي؟». بنابراين، فقط جاودانگي نيست كه انسان براي اهميت غايي زندگي خود به آن نياز داشته باشد. انسان به خدا و جاودانگي با هم نياز دارد و اگر خدا وجود نداشته باشد، انسان نه به جاودانگي نياز خواهد داشت و نه به اهميت غايي. فهم اين مسأله براي انسان قرن بيستم حاصل شده است. نمايشنامة در انتظار گودو از ساموئل بكت را بخوانيد. در كل نمايش، دو نفر، درحاليكه منتظر ورود نفر سومي هستند كه هرگز نخواهد آمد، باهم بر سر موضوعات پيشپا افتادهاي صحبت ميكنند. زندگيهاي ما شبيه چيزي است كه بكت ميگويد: ما فقط در انتظار كشيدن براي چيزي كه نميدانيم چيست، وقت ميكُشيم. بكت، در نمايشنامة ديگري، تصوير تأسفباري از وضعيت انسان ترسيم ميكند، تصويري كه در آن پردهها كنار ميروند و صحنهاي آشكار ميشود كه پر از آتوآشغال است و درحاليكه تماشاچيان در سكوت نشستهاند، سه دقيقة كشدار، به اين خرتوپرتها خيره ميشوند. سپس، پردهها بسته ميشوند و فقط همين. ژانپل سارتر، اگزيستانسياليست فرانسوي، و آلبر كامو نيز اين نكته را دريافتند. سارتر زندگي را در نمايشنامهاش، خروج ممنوع، همچون حفرهاي ترسيم ميكند. خط پايان نمايشنامه استعفانامه است: «بسيار خُب، بگذاريد را پيش ببريمش». ازاينرو است كه سارتر در جايي ديگر از تهوع وجود مينويسد. انساني كه سارتر از او سخن ميگويد، بدون سكان، در دريايي بيانتها شناور است. كامو نيز زندگي را همينطور پوچ ميديد. در پايان داستان كوتاه بيگانه، قهرمان كامو در يك چشم بههمزدن به اين بصيرت دست يافت كه جهان معنايي ندارد و خدايي نيز وجود ندارد كه بخواهد به آن معنا دهد. بهنظر ميرسد زيستشناس فرانسوي، ژاک مونو، 2 هنگامي كه در كتاب خود، شانس و ضرورت، نوشت «انسان نهايتاً ميداند كه در اين عظمت بيتفاوت جهان، تنهاست» همين احساس را منعكس كرده است. بنابراين، اگر خدا نباشد، خودِ زندگي بيمعنا و انسان و جهان فاقد اهميت غايي ميشوند. بدون خدا و جاودانگي، ارزش غايي وجود ندارد. اگر زندگي به گور منتهي شود، ديگر تفاوتي نخواهد داشت كه کسي مثل استالين زندگي كرده باشد يا يك قديس. از آنجا كه در اين تصوير، سرنوشت هر كس اساساً ربطي به رفتار او ندارد، شما ميتوانيد به گونهاي زندگي كنيد كه دوستداريد. چنانکه داستايفسكي ميگويد: «اگر جاودانگي نباشد، همهچيز مجاز است». برايناساس، نويسندهاي چون آين رند 3 مطلقاً برحق است وقتي فضايل خودخواهانه را تحسين ميكند. فقط براي خودت زندگي کن؛ هيچكس مسئوليتي را متوجه تو نميداند! بهواقع، انجام هر کار ديگري احمقانه خواهد بود زيرا زندگي براي اينكه جان خود را با انجام هر عملي غير از علايق شخصي صرف به خطر اندازيم، بسيار كوتاه است. ازخودگذشتگي براي ديگران احمقانه خواهد بود. كاي نيلسن،4 فيلسوف ملحد، كه براي دفاع از ممكنبودن اخلاق بدون خدا تلاش ميكند، نهايتاً تصديق ميكند: «ما نميتوانستهايم نشان دهيم که عقل محتاج منظر اخلاقي است يا همة اشخاص معقول، که فريب اسطوره يا ايدئولوژي را نميخورند، نيازي به خودگراي فردي يا بياخلاق کهن بودن ندارند. دليل در اينجا تعيينکننده نيست. تصويري كه من براي شما ترسيم کردهام، تصويري خوشايند نيست و تأمل دربارة آن مرا افسرده ميكند... صرفِ عقل عملي حتي با شناخت خوبي از واقعيتها، شما را به اخلاق نخواهد رساند».5 اما مسأله حتي بدتر هم ميشود زيرا صرف نظر از جاودانگي، اگر خدا وجود نداشته باشد، بهنظر ميرسد كه هر بنيادي براي معيارهاي عيني6 خوبي و بدي محو خواهند شد. همة ما با آنچه به تعبير ژانپل سارتر «واقعيت عريان و بيارزش وجود» است، مواجه شدهايم. ارزش اخلاقي نه بيان ذوق شخصي است و نه محصول جنبي تطور جامعهشناسي زيستي جامعه-زيستشناخي و شرايط. بهتعبير يكي از فيلسوفان اومانيست، «اصولي اخلاقي كه رفتار ما را تنظيم ميكنند در عادت، سنت، احساسات و مد ريشه دارند».7 در يك جهان بدون خدا، چه كسي بايد بگويد اعمال ما خوباند يا بد؟ كيست كه بتواند حكم دهد ارزشهاي آدولف هيتلر برتر اند يا ارزشهاي يك قديس؟ در يك جهان بدون خدا، مفهوم اخلاق همة معناي خود را از دست ميدهد. چنانکه يكي از فيلسوفان اخلاق ملحد در عصر ما ميگويد: «گفتن اينكه چيزي بد است، زيرا... اين به فرمان خداوند ممنوع است، كاملاً براي كسي كه به خدايي قانونگذار باور دارد، غير قابل فهم نيست. اما گفتن اينكه چيزي بد است... حتي اگر خدايي وجود نداشته باشد كه آن را ممنوع كند، قابل فهم نيست...» «مفهوم الزام اخلاقي فارغ از انديشة خدا نامفهوم است. واژهها هنوز برجاي اند درحاليكه معنايشان را از دست دادهاند».8 در يك جهان بدون قانونگذار الهي، هيچ خوبي و بدي عينياي نميتواند وجود داشته باشد و هرچه هست داوريهاي فردي ما است كه از نظر فرهنگي و شخصي كاملاً نسبي و ذهني اند.9 اين سخن بدين معنا است كه محكومكردن جنگ، ستم يا جنايت بهمثابه شرور و تحسينكردن دوستي، برابري، عشق يا خوبي غيرممكن است. در يك جهان بدون خدا خير و شر وجود ندارد و فقط واقعيت بيارزش و عريان موجود است و هيچكس نميتواند بگويد شما برحقايد و من خطاكارم. بدون خدا و جاودانگي، هدف غايي وجود ندارد. اگر مرگ را چيزي بدانيم كه با اسلحهاي پر تا پايان كورهراه زندگي در كنار ما است، هدف زندگي چه ميتواند باشد؟ زندگي چه هدفي دارد كه بهخاطر آن تا امروز زندگي كردهايم؟ آيا اين همه بهخاطر هيچ بوده است؟ آيا هيچ دليل براي زندگي وجود ندارد؟ و در مورد جهان چه؟ آيا بهكلي بيهدف است؟ اگر سرنوشت محتوم آن در اعماق گور سردي در فضاي خارجي است، پاسخ بايد مثبت باشد؛ زندگي بهكلي بيهدف است. جهان هيچ هدف يا غايتي ندارد. تفالة يك جهان مرده براي هميشه به گسترش و گسترش ادامه خواهد داد. و در مورد انسان چه؟ آيا اصلاً غايتي براي نوع انسان وجود دارد يا اينكه خيلي ساده، روزي از بين خواهد رفت و در جهاني بيتفاوت به دست فراموشي سپرده خواهد شد؟ اچ. جي. ولز، نويسندة انگليسي، چنين تصويري را پيشبيني كرده است. قهرمان ولز در رمان ماشين زمان مسافر زمان است و براي كشف سرنوشت انسان به آينده سفر ميكند. او تمام چيزي كه مييابد زمين مردهاي است كه جز مقداري گلسنگ و خزه ندارد و به دور خورشيد سرخ ِعظيمالجثهاي ميچرخد. تنها صداهايي كه به گوش او ميرسد صداي وزش باد و امواج ملايم دريا است. ولز مينويسد: «وراي اين صداهاي كسالتآور، جهان ساكت بود. ساكت؟ تداعي سكوت آن سخت خواهد بود. همة صداهاي انسان¬ها، بعبع گوسفندان، خواندن پرندگان، وِزوِز حشرات، بلواهايي كه زمينة زندگي ما را ميسازند، همه مرده بودند».10 ازاينرو، مسافر زمانِ ولز بازميگردد. اما براي چه؟ فقط بهدليل نكتهاي كه پيش از اين درمورد شتافتن بيهدف بهسوي فراموشي ذكر كرديم. وقتي من در مقام يك غير مسيحي كتاب ولز را مطالعه كردم، فكر كردم: «نه، نه! اين نميتواند آخر راه باشد!» اما اگر خدا نباشد، کموبيش، چيزي شبيه اين آخر راه خواهد بود. اين يك واقعيت است كه در يك جهان بدون خدا، هيچ اميدي نيست؛ هيچ غايتي نيست... چيزي که در مورد نوع انسان، بهمثابه يك كل، صادق است در مورد همة ما بهنحو فردي نيز صادق است: ما اينجاييم، بيهيچ هدفي. اگر خدا نباشد، زندگي ما اساساً تفاوتي با زندگي يك سگ ندارد. ميدانم كه اين نتيجهگيري عجولانهاي است اما درست است. چنانکه مؤلف باستاني کتاب جامعه اشاره ميكند، «سرنوشت فرزندان آدم و سرنوشت حيوانات يكسان است. همان گونه كه يكي ميميرد، ديگري نيز ميميرد. بهراستي كه آنها مثل هم نفس ميكشند و انسان برترياي بر حيوان ندارد زيرا همهچيز پوچ است. همه به يك جا ميرويم. همه از خاكيم و به خاك بازميگرديم»(Eccles. 3: 19-20 AT). در اين كتاب، كه بيشتر شبيه قسمتي از ادبيات اگزيستانسياليست مدرن است تا كتاب مقدس، مؤلف بيهودگي لذت، ثروت، تعليم، شهرت سياسي و افتخار را در زندگياي نشان ميدهد كه در نهايت، محكوم به مرگ است. حکمش چيست؟ «باطل اباطيل، همهچيز باطل است» (Eccles. 1:2 ESV). اگر زندگي به گور منتهي شود، هيچ هدف غايياي براي زيستن نداريم. اما بيشتر از آن، حتي اگر زندگي به مرگ هم منتهي نشود، بدون خدا زندگي هنوز هدفي نخواهد داشت زيرا خيلي ساده، انسان و جهان محصول تصادفهاي شانسياند و بيهيچ دليلي در وجود افکنده شدهاند. بدون خدا، جهان نتيجة تصادفي كيهاني و انفجاري شانسي است. دليلي بر اين نيست که جهان براي چه وجود دارد. براي مثال انسان معجزة طبيعت است، محصولِ كورِ ماده بهعلاوة زمان، بهعلاوة شانس. انسان صرفاً بخش ناچيزي از عقلانيت تطوريافته است. زندگي نوع انسان هدفي بيش از زندگي انواع حشرات ندارد؛ هر دو محصولِ واكنش كور شانس و ضرورتاند. چنانکه فيلسوفي گفته است: «زندگي انسان بر پايهاي مادون انساني سوار است و بايد براي خودش به تنهايي در دل يك جهان بيروح و ساكت تغيير يابد».11 آنچه در مورد جهان و نيز نوع انسان صادق باشد، براي فرد فرد انسان¬ها نيز صادق است. تا آنجا که موجوداتي انساني هستيم، محصول تركيب خاص وراثت و محيطايم. ما قربانيان نوعي قمار محيطي و ژنتيكايم. زيستشناساني چون ريچارد داوكينز به انسان بهمثابه ماشيني الكترو- شيميايي نظر ميكنند كه ژنهاي بيروحاش آن را كنترل ميكنند. اگر خدا وجود نداشته باشد، شما فقط ناكامي طبيعتايد كه براي از سر گذراندن يک زندگي بيهدف، درون جهاني بيهدف افکنده شدهايد. بنابراين، نبودن خدا به معني آن است كه چون پايان هر چيزي مرگ است، وجود انسان و جهان هيچ هدفي ندارد و نيز چون خدا و جهان محصول كور شانساند، بيهدف به وجود آمدهاند. به بيان خلاصه، زندگي، بهكلي، بدون دليل است. سنگيني اين دو جايگزين پيش رو را ميفهميد؟ اگر خدا وجود داشته باشد، براي انسان اميدي هست اما اگر خدا وجود نداشته باشد، همة ما در نااميدي ميمانيم. متوجه ميشويد كه چرا پرسش از وجود خدا براي انسان تا اين حد حياتي است؟ چنانکه فرانسيس شِفِر12 هوشمندانه ميگويد: «اگر خدا مرده باشد، انسان نيز مرده است». متأسفانه، تودة انسان¬ها به اين واقعيت پي نميبرند. آنها بهنحوي به زندگيشان ادامه ميدهند كه گويي هيچ چيز تغيير نكرده است. داستان ديوانة نيچه بهخاطرم ميآيد كه در ساعات ابتداي صبح وارد بازار شد و درحاليكه فانوسي در دستش بود، فرياد ميزد «من خدا را ميجويم! من خدا را ميجويم!»... «خدا كجا رفته؟ به شما خواهم گفت. ما، من و شما او را كشتيم. ما همه قاتلان اوييم. ولي چگونه چنين كاري كرديم؟ چگونه توانستيم دريا را بنوشيم؟ كه به ما ابري داد كه سراسر افق را با آن بزداييم؟ چه ميكرديم هنگامي كه اين زمين را از خورشيد گسلانديم؟ اكنون زمين به كجا ميرود؟ ما به كجا ميرويم؟ به دور از همة خورشيدها؟ پيوسته سرازير در سراشيبي سقوط؟ به پس، به پهلو، به پيش، به هر سو؟ مگر هنوز زير و زبري هست؟ مگر در هيچيِ بيكران سرگردان نشدهايم؟ مگر دمِ سردِ تهيگي را احساس نميكنيم؟ مگر اين دمِ سرد، سردتر نشده است؟ مگر شب دمبهدم بيشتر ما را در تاريكي فرو نميپيچد؟ مگر نياز نداريم بامداد تابناك فانوسها را روشن كنيم؟ مگر هنوز هيچ چيز از هياهوي گوركناني كه خدا را به خاك ميسپارند به گوشمان نرسيده؟ مگر هنوز هيچچيز از واپاشيدگي الوهي به مشاممان نخورده؟ خدايان نيز متلاشي ميشوند. خدا مرده است. خدا مرده ميماند. ما او را كشتهايم. ما قاتلان سرآمد همة قاتلان چگونه خويشتن را تسلي دهيم؟».13 ناممكن بودن عملي الحاد تقريباً تنها راهحلي كه ملحد ميتواند ارائه دهد اين است كه ما، كه با پوچي زندگي مواجه ميشويم، بايد شجاعانه زندگي ميكنيم. براي مثال، برتراند راسل نوشت ما بايد زندگيمان را بر پاية «بنيان مستحكم نااميدي سرسختانه» بسازيم. با اين شناخت كه جهان واقعاً جاي وحشتناكي است، ميتوانيم بهنحو موفقيتآميزي با زندگي كنار بياييم.14 كامو گفت بايد صادقانه پوچي زندگي را بشناسيم و آنگاه، در عشق به ديگري زندگي كنيم. بااينحال، مشکل اصلي اين راهحل اين است که از منظر اين جهانبيني، زيستني سازگار و شاد ناممکن است. اگر کسي زندگي سازگاري داشته باشد، شاد نخواهد بود و اگر کسي شاد زندگي کند، به اين دليل است که زندگي سازگاري ندارد. فرانسيس شِفِر اين نکته را بهخوبي توضيح داده است. شفر ميگويد انسان جديد در جهاني دو طبقه سکونت دارد: طبقه پايين، جهانِ محدودِ بدون خدا است. همانطور که ديديم، زندگي در چنين جهاني بيمعنا است. در طبقه بالاتر، معنا، ارزش و هدف وجود دارد. اکنون انسان جديد در طبقه پايين زندگي ميکند چون معتقد است خدايي وجود ندارد. اما او نميتواند در چنين جهان بيمعنايي شاد زندگي کند. بنابراين، حتي اگر چون به خدا ايمان ندارد حق اين کار را نداشته باشد، مدام براي تصديق معنا، ارزش و هدف به سمت طبقه بالاتر جهش ايماني ميکند. بهطور کلي، انسان جديد هنگامي اين جهش را انجام ميدهد كه وضعيت ناسازگاري دارد زيرا اين ارزشها نميتوانند بدون خدا وجود داشته باشند و انسانِ در طبقه پايينتر خدا ندارد. بگذاريد نگاه دوبارهاي به مسأله، در هر يک از سه ساحتي بيفکنيم که ديديم زندگي بدون خدا بيمعنا است تا نشان دهيم چگونه انسان جديد نميتواند با الحاد خود سازگار و شاد زندگي کند. معناي زندگي نخستين ساحت معنا است. ديديم که بدون خدا زندگي معنا ندارد. هنوز فيلسوفان بهنحوي زندگي را پي ميگيرند که گويي زندگي معنا دارد. براي مثال، سارتر استدلال ميکند که تنها شيوهاي که ميتواند براي زندگي انسان معنا بيافريند، انتخابهاي آزادانة او براي دنبالکردن روند خاصي از اعمال است. سارتر خودش مارکسيسم را انتخاب کرد. اين بهکلي ناسازگار است. اينکه زندگي بهنحو عيني بيمعنا است با اينکه فرد ممکن است براي زندگياش معنا بيافريند ناسازگار است. اگر زندگي واقعاً بيمعنا باشد، انسان در طبقه پايينتر گير افتاده است. تلاش براي جعل معنا در زندگي جهش به طبقه بالاتر را بازمينمايد. اما سارتر هيچ مبنايي براي اين جهش ارائه نميدهد. بدون خدا هيچ معنايي عيني نميتواند وجود داشته باشد. حقيقتاً، طرح سارتر تمرين خودفريبي15 است چراکه جهان بهراستي با اينکه من معنايي به آن بدهم معنا نمييابد. مسأله ساده است. فرض کنيد من به جهان معنايي ميدهم و شما معناي ديگري به آن ميدهيد. چهکسي برحق است؟ البته پاسخ ميتواند هيچکدام باشد. براي يک جهان بدون خدا که بهنحو عيني بيمعنا است، مسأله اين نيست که ما چگونه به آن بنگريم. سارتر واقعاً ميگويد «بگذاريد وانمود کنيم که جهان معنا دارد». اين فقط گول زدن خودمان است. مسأله اين است که اگر خدا وجود نداشته باشد، زندگي بهنحو عيني بيمعنا است اما انساني که ميداند زندگي بيمعنا است، نميتواند بهنحو سازگار و شادي زندگي کند. بنابراين، براي شادبودن بايد وانمود کند که زندگي معنا دارد. اما اين سخن بهکلي ناسازگار است، زيرا بدون خدا، انسان و جهان هيچ گونه اهميتي واقعي ندارند. ارزش زندگي به مسأله ارزش بازگرديم. اينجا جايي است که آشکارترين ناسازگاريها بروز ميکنند. اول از همه اينکه، انسانگرايان ملحد در تأييد ارزشهاي سنتي عشق و برادي بهکلي گرفتار ناسازگارياند. کامو، بهدرستي، از ناسازگاري اعتقاد همزمان به زندگي بيمعنا و اخلاق مبتنيبر عشق و برادري انساني انتقاد کرد. اين دو منطقاً ناهمساز اند. برتراند راسل هم ناسازگار بود زيرا راسل، با اينکه ملحد بود، يک منتقد اجتماعي صريحاللهجه هم بود و جنگ و محدوديتهاي آزادي جنسي را به باد انتقاد ميگرفت. راسل تصديق ميکرد که نميتواند بهنحوي زندگي کند که گويي ارزشهاي اخلاقي صرفاً موضوع سليقه شخصي افراد اند. ازاينرو او ديدگاه خودش را «باورنکردني» مييافت. او اعتراف ميکرد: «من راهحل را نميدانم».16 نکته اين است که اگر خدا وجود نداشته باشد، خوبي و بدي عيني نيز نميتواند وجود داشته باشد. همانطور که داستايفسکي ميگويد، «همه چيز مجاز ميشود». اما داستايفسکي، همچنين، در رمانش نشان داد که انسان با اين روش نميتواند زندگي کند. او نميتواند بهنحوي زندگي کند که گويي کار سربازاني که کودکان بيگناه را قتلعام ميکنند اشکالي ندارد. او نميتواند بهنحوي زندگي کند که گويي پيگيري برنامهاي نظاممند براي شکنجه فيزيکي زندانيان سياسي در رژيمهاي ديکتاتوري خوب است. او نميتواند بهنحوي زندگي کند که گويي براي ديکتاتورهايي نظير پُل پُت يا صدام حسين نابودکردن ميليونها نفر از ملت خود مجاز است. همه چيز در او فرياد ميزند که اين اعمال نادرستاند؛ واقعاً نادرستاند. اما اگر خدا نباشد، او نميتواند اين احساس دروني را داشته باشد. بنابراين، يک جهش ايماني ميکند و بههرحال، ارزشها را تصديق ميکند. هنگامي که او اين کار را ميکند، نابسندگي جهان بدون خدا را آشکار ميکند. هراس از يک جهان عاري از ارزش هنگامي چند سال پيش بهشدت مرا درگير کرد که مستندي را از تلويزيون بي.بي.سي ميديدم که گرد هم آمدن نام داشت و موضوع آن ملاقات دوباره نجاتيافتگان هولوکاست در اورشليم بود، جايي که آنها در آن دوستيهاي از دسترفته را بازيافتند و تجاربشان را با هم به اشتراک گذاشتند. من روايتهايي از هولوکاست را پيشتر شنيده و حتي داخاو و بوخنوالت17 را ديده بودم و فکر ميکردم ديگر از شنيدن روايتهاي ترسناک ديگر شوکه نميشوم اما فهميدم که چنين نيست... قلب من از شنيدن اين داستان ها بهدرد آمد. خاخامي که از اردوگاه نجات يافته بود، اين وقايع را خيلي خوب خلاصه کرد وقتي گفت که گويا در آشويتس جهاني وجود داشت که در آن همه ده فرمان معکوس شده بود: «بکش، دروغ بگو، بدزد...». نوع بشر هرگز چنين جهنمي نديده بود. بهاينترتيب، اگر خدا وجود نداشته باشد، آنگاه، به يک معنا، جهان ما آشويتس است: درست و نادرستي وجود ندارد؛ همه چيز مجاز است. اما هيچ ملحدي، هيچ ندانمگويي18نميتواند با اين ديدگاه نسبت به زندگي سازگارانه بزيد. خود نيچه، که ضرورت زيستن «فراتر از نيک و بد» را ادعا ميکرد، از معلم خود، ريچارد واگنر، دقيقاً بر سر يهودستيزي و مليگرايي آلماني آزاردهنده او جدا شد. سارتر هم که از پس جنگ دوم جهاني مينوشت، يهودستيزي را محکوم کرد و گفت اين آموزه، که به نابودي ميانجامد، فقط يک عقيده يا موضوع ذوق شخصي نيست که با موضع برابر آن ارزش يکساني داشته باشد.19 سارتر در جستار مهمش با نام «اگزيستانسياليسم يک اومانيسم است» بيهوده تلاش ميکند از تناقض بين انکار ارزشهاي پيشينبنياد الهي و ميل ضرورياش به تصديق ارزش اشخاص انساني فرار کند. او مانند راسل نميتواند با دلالتهاي انکار اصول مطلق اخلاقي بهدست خود کنار بيايد. ريچارد داوکينز هم همينطور است زيرا گرچه با متانت اظهار ميکند: «از اساس، هيچ طرح، هدف، شر، خير و هيچچيز جز بيتفاوتي بيهدف وجود ندارد... ما ماشينهايي هستيم براي تکثير D.N.A»،20 يک اخلاقگراي21 صريح است. داوکينز خود را خجلتزده از آن ميداند که جف اسکيلينگ مدير اجرايي شركت اِنرون ژن خودخواه او را بهدليل داروينيسم اجتماعي فهمشدهاش، کتاب محبوب خود ميشمرد. او «اشتباهات دارويني» همچون احساس ترحم براي کسي که نميتواند به ما بقيه پولمان را پس بدهد يا جذابيت جنسي براي عضوي عقيم از جنس مخالف را «ارزشمند و محترم» ميداند و شفقت و سخاوت را «عواطف شريف» مينامد.22 او آموزه گناه نخستين را «بهلحاظ اخلاقي مهلک» ميخواند و آن را محکوم ميکند.23 او به شدت اعمالي مثل آزار و اذيت، سوء استفاده از همجنسگرايان، شستوشوي مغزي ديني کودکان، قربانيکردن انسان نزد اينکاها را محکوم ميکند و تنوع فرهنگي را درمورد اميشها24در خصوص منافع فرزندانشان را گراميميدارد.25 او تا آنجا پيش ميرود که ده فرمان اصلاحشدهاش را براي راهنمايي رفتار اخلاقي پيش مينهد. اين همه درحالي است که کاملاً نسبت به تناقض آنها با ذهنيتگرايي اخلاقي بياعتنا و بيتوجه است. مسأله دوم براي ملحد اين است که اگر خدا وجود نداشته باشد و جاودانگي در کار نباشد، آنگاه همه افعال شرورانه آدميان بدون جزا و همه فداکاريهاي نيکان بيپاداش ميماند. اما چه کسي ميتواند با چنين نگرشي زندگي کند؟... همين مسأله در مورد ازخود گذشتگيها نيز طرح ميشود. چند سال پيش، وقتي هواپيمايي فرودگاه واشنگتن را ترک ميکرد، يک فاجعه هوايي وحشتناک در وسط زمستان اتفاق افتاد. هواپيما به پلي برخورد که دو سر رودخانه پوتوماک را به هم وصل ميکرد و مسافران به درون آبهاي يخزده پرت شدند. وقتي بالگردهاي امداد رسيدند، توجه همه به مردي جمع شد که بهجاي آنکه خودش را نجات دهد، نردبانِ طنابيِ آويزان شده را بارها به سمت ديگر مسافران هل داد و شش بار آن را را به ديگران رساند. وقتي امدادگران دوباره آمدند، آن مرد خود از دست رفته بود. او داوطلبانه زندگي خود را به ديگران بخشيد. همه ملت بهخاطر عمل نوعدوستانه و خوب اين مرد چشمان خود را با احترام و تحسين به او دوختند. بااينحال، اگر ملحد برحق باشد، آن مرد شريف محسوب نميشود؛ او احمقانهترين کار ممکن را کرده است. او بايد اول خود از نردبان بالا ميرفت و اگر لازم بود حتي براي نجات خود ديگران را هل ميداد اما حتي نميدانست که مردن به خاطر ديگران صرفنظرکردن از وجود مغتنمي است که ميتوانست داشته باشد. چرا؟ ملحد دليلي در کار نميبيند و بااينحال، همچون بقيه ما، از روي غريزه عمل نوعدوستانه اين مرد را ستايش ميکند. درواقع، احتمالاً هيچکس ملحدي پيدا نخواهد کرد که سازگار با طرز فکرش زندگي کند زيرا دنيايي بدون اعتبار اخلاقي و عاري از ارزش بسيار بسيار وحشتناک است. هدف زندگي بياييد در پايان، نگاهي به مسأله هدف در زندگي بيفکنيم. ملحدان، ناتوان از زندگي در دنيايي غيرشخصي که در آن همه چيز محصول شانس کور است، گاه خودشان شخصيت و انگيزههايي را به فرايندهاي طبيعي نسبت ميدهند. اين يک حرف عجيبوغريب است و جهشي را از طبقه پايينتر به طبقه بالاتر نشان ميدهد. براي نمونه، فيزيکدانان نابغه روسي، زِلدويچ26و نوويکف،27در تأمل در باب ويژگيهاي جهان ميپرسند که چرا «طبيعت» انتخاب ميکند که يک گونه جهان را بهجاي جهاني ديگر بيافريند؟ «طبيعت» آشکارا يک نوع جايگزين خدا شده است و نقش و کارکرد خدا را ايفا ميکند. فرانسيس کريک28در ميانه کتاب منشاء کد ژنتيکي خود شروع ميکند به نوشتن nature باN بزرگ و در جاي ديگر از انتخاب طبيعي29 بهمثابه موجودي «باهوش» و «متفکر» به آنچه خواهد کرد سخن ميگويد. سِر فرد هويل،30 فضانورد انگليسي، ويژگيهاي خدا را به خود جهان نسبت ميدهد. براي کارل ساگان،31 «Cosmos»، که او هميشه آن را با حرف بزرگ مينويسد، آشکارا نقش يک جايگزين خدا را ايفا ميکند. با اينکه اينان مدعياند که به خدا باور ندارند، قاچاقي جايگزين خدا را از در پشتي وارد ميکنند چون نميتوانند زيستن در جهاني را تاب آورند که در آن همهچيز نتيجه تصادفي نيروهاي غيرشخصي است. بهعلاوه، يگانه شيوهاي که بيشتر کساني که هدف را در زندگي انکار ميکنند ميتوانند با آن شادمانه زندگي کنند، يا ساختن هدفي است، که چنانکه در سارتر ديديم، به خودفريبي ميانجامد يا نرساندن ديدگاهشان به نتايج منطقي آن است. براي نمونه، مسأله مرگ را درنظر بگيريد. به گفته ارنست بلوخ، تنها شيوة زندگي انسان جديد در مواجهه با مرگ وامگرفتن ناخودآگاهانه باوري است که اجدادش به جاودانگي داشتند، بهرغم آنکه او خود اساسي بنيادين براي اين باور ندارد چون به خدا باور ندارد. بلوخ ميگويد باور به اينکه زندگي در عدم پايان ميپذيرد، بهتعبير او، بهندرت، «براي سرافرازي و کارکردن، بهگونهاي که گويي پاياني وجود ندارد، کافي است». او مينويسد که با وامگرفتن تهماندههاي باور به جاودانگي، «انسان جديد شکافي را حس نميکند که همواره او را احاطه کرده و بيترديد، عاقبت او را ميبلعد. از بين اين تهماندهها، او احساس هويتبخشياش به خود را حفظ ميکند. از بين آنها است که اين احساس پديدار ميشود که انسان نابود نميشود بلکه روزي جهان هوس ميکند که ديگر پيش روي او ظاهر نشود». بلوخ نتيجه ميگيرد اين شجاعتِ تقريباً سطحي با يک کارت اعتباري قرضي جشن گرفته ميشود. اين شجاعت برخاسته از اميدهاي پيشين و حمايتي است که آنها زماني فراهم ميآوردند».32 انسان جديد ديگر هيچ حقي بر آن حمايت ندارد چراکه خدا را انکار کرده است اما براي هدفمندانه زيستن جهشي ايماني به تصديق دليلي براي زيستن کرده است. خود را افکنده شده در جهاني بيروح بدون هيچ هدف واضح يا اميدي به رهايي از اضمحلال ترمودينانيک33 يافتن، وسوسه براي اين سرمايهگذاري بر روي طرحها و پروژههاي ناچيزِ خود كه اهميت عيني دارند و از اين طريق، يافتن هدفي براي زندگي خود، تقريباً چارهناپذير است. بدين ترتيب، ملحد صريحاللهجه و فيزيکدان برنده جايزه نوبل، استيون واينسبرگ، در پايان معرفي بسيار تحسينشدهاش از کيهانشناسي معاصر در سه دقيقه نخستين مينويسد: «هر چقدر هم که اين مسائل حل شوند و هر الگويي کيهانشناسانه که درستي آن اثبات شود، تسلي خاطر زيادي از آن بهدست نميآيد. تقريباً براي آدميان گريزناپذير است که باور کنند ما رابطهاي خاص با جهان داريم و زندگي انساني صرفاً حاصل کموبيش مضحک زنجيرهاي از حوادثي نيست که به نخستين سه دقيقه باز ميگردند بلکه ما از آغاز بهگونهاي در آن ساخته شدهايم... بسيار سخت است که بفهميم اين همه صرفاً بخش کوچکي از جهان متخاصم استيصالآور است، حتي سختتر است که بفهميم جهان کنوني تطور يافته يک وضعيت اوليه ناآشناي وحشتناک است و آينده آن نيز نابودي حاصل از سرماي بيپايان يا گرماي غيرقابل تحمل است. هرچه جهان قابل فهمتر بهنظر برسد، بيمعنيتر بهنظر ميرسد. اما اگر آرامشي در ثمرات پژوهش ما نباشد، دستکم دلخوشياي در خود پژوهش هست، مردان و زنان به اين خشنود نيستند که خود را با داستان¬هاي خدايان و غولها سرگرم يا افکارشان را به امور روزمره زندگي محصور کنند. آنها، علاوهبر اين، تلسکوبها، ماهوارهها و شتابدهندهها را ميسازند و براي ساعات متمادي، پشت ميزهاي خود مينشينند و بر روي معناي اطلاعاتي کار ميکنند که جمع آوردهاند. تلاش براي فهم جهان يکي از کمترين چيزهايي است که زندگي انساني را اندکي فراتر از بازي ميبرد و به آن قدري لطف تراژدي ميبخشد.»34 چيز عجيبي در مورد توصيف تکاندهنده واينسبرگ از مخمصه انساني وجود دارد: تراژدي يک اصطلاح ارزيابانه است.35 واينسبرگ انجام پژوهش علمي را فرابرندة زندگي انسان از سطح بازي به سطح تراژدي ميداند. اما مبناي اين تمايزگذازي ارزيابانه، برحسب طبيعتگرايي،36 چيست؟ واينسبرگ، بهوضوح، زندگياي را که وقف فعاليتهاي علمي شده است، حقيقتاً معنادار ميداند و بنابراين، بسيار بد است که چنين فعاليت شريفي بخواهد نابود شود اما برحسب طبيعتگرايي چرا بايد اين فعاليت را متفاوت از قوز کردن الکي شمرد؟ از آنجا که هيچ هدفي عيني براي زندگي انسان وجود ندارد، هيچيک از فعاليتهاي ما، اهميتي عيني ندارند اما بهنظر ما، بهلحاظ ذهني مهم و عزيز اند. دنيِل دنت37 اخيراً ناسازگاري مشابهي را بر آفتاب افکنده است. او در سخنراني در کنفرانسي در نيواورلئان، کلام خود را با نشان دادن فيلمي کوتاه آغاز کرد که چکيده چيزي بود که ميخواست بيان کند. اين فيلم گروهي از جوانان آفريقايي را نشان ميداد که با توپ فوتبال بازي ميکردند. آن را به هوا شوت ميکردند و با مهارت و به شيوههاي نسبتاً شگفتآوري روي پاهايشان ميگرفتند، بهگونهاي که نميگذاشتند توپ به زمين بيافتد. در همين حال، روايتي خاموش در کنار صفحه آغاز ميشد که عظمت بياندازه کيهان را در مکان و زمان وصف ميکرد و با کوچکي و ناپايداري وجود انسان مقايسه ميکرد. ما بهقدر چشمبههمزدني اينجاييم و بعد، براي هميشه ميرويم. شاهبيت فيلم اين بود: «بهتر است که به آن ضربه نزنيم». اين پايان فيلم بود. با خودم فکر کردم: «چه فيلم عجيبي!». در يک ديدگاه الحادي، «ضربه به آن» چه معنايي دارد؟ اگر هدفي عيني براي نوع بشر در کار نباشد، پس چگونه ميتوان هدف را ناديده گرفت؟ مانند تراژدي، «ضربه به آن» يک مفهوم ارزيابانه است که هيچ جايي در جهان الحادي ندارد. برحسب الحاد، مهارت بچهها و لذت آشکارشان در فوتبال معنادارتر از نشستن بچهاي ديگر در خانه و مستکردن نيست. اما حتي ملحدان هم تشخيص ميدهند که برخي فعاليتها در زندگي بهطور عيني معنادارتر و ارزشمندتر از برخي ديگر اند... مخمصه انسان38 بنابراين، معضل انسان جديد واقعاً وحشتناک است. جهانبيني الحادي براي تأمين يک زندگي شاد و سازگار ناکافي است. انسان نميتواند سازگار و شادمانه به گونهاي زندگي کند که گويي زندگي درنهايت، بدون معنا، ارزش و هدف است. اگر تلاش کنيم در درون چارچوب جهانبيني الحادي سازگار زندگي کنيم، خود را عميقاً ناشاد مييابيم. اگر، درعوض، بخواهيم شادمانه زندگي کنيم، اين کار فقط از طريق اثبات نادرستي جهانبينيمان خواهد بود. انسان جديد، که با اين معضل مواجه شده است، بهطور تأسفباري براي يافتن راههاي فرار از آن تقلا ميکند. در سخنراني جالبي خطاب به آکادمي آمريکايي پيشرفت علم در سال 1991 دکتر ال. دي. رو، در مواجهه با مخمصه انسان جديد، با شجاعت اظهار داشت که ما خود را با «دروغي شرافتمندانه»،39 با اين فکر فريب ميدهيم که ما و جهان هنوز ارزشمنديم.40 دکتر رو با اين ادعا که «درس دو قرن گذشته اين است که نسبيتگرايي عقلاني و اخلاقي41 يک مسأله اساسي است»، با خود انديشيد که پيامد چنين فهمي اين است که جستوجوي آدمي براي يكپارچگي شخصيت(يا خودشکوفايي) و جستوجوي او براي انسجام اجتماعي دو امر مستقل از يکديگر شدهاند. اين بدان دليل است که در ديدگاه نسبيتگرايانه، جستوجوي خودشکوفايي بهشدت خصوصي ميشود: هر شخص مجموعه خود را از ارزشها و معنا برميگزيند. «خوانش نهايي و عيني از جهان و خود42 وجود ندارد. نظام واژگاني کلياي براي سازگارساختن کيهانشناسي و اخلاق وجود ندارد». اگر ما ميخواهيم از «گزينه ديوانهخانه»،43 يعني از جايي که خودشکوفايي بدون درنظرآوردن انسجام اجتماعي پيگرفته ميشود و «گزينه تماميتگرايانه»،44 يعني جايي که انسجام اجتماعي به زيان از دستدادن يكپارچگي شخصي بر آن تحميل ميشود، اجتناب کنيم، آنگاه گزينهاي جز اعتقاد به برخي دروغهاي شرافتمندانه نداريم که به ما زيستن فراتر از منافع خودخواهانه و بنابراين، دستيابي به انسجام اجتماعي را الهام ميکند. دروغ شرافتمندانه «آن است که ما را فريب ميدهد، به ما کلک ميزند، ما را فراتر از نفع شخصي ميبرد، فراتر از خود، فراتر از خانواده، ملت]و[ نژاد». اين يک دروغ است زيرا به ما ميگويد که جهان سرشار از ارزش است(که يک تخيل بزرگ است) زيرا مدعي حقيقت کلي است(که چنين نيست) و زيرا به من ميگويد که درجهت نفع شخصي زندگي نکنم(که آشکارا نادرست است). «اما بدون چنين دروغهايي نميتوانيم زندگي کنيم». اين حکم ترسناکي است که در مورد انسان جديد اظهار ميشود، او بايد براي نجات، در خودفريبي زندگي کند اما حتي گزينه دروغ شرافتمندانه عاقبت کارگر نميافتد، چراکه اگر آنچه من تاکنون گفتهام درست باشد، باور به دروغ شرافتمندانه نهفقط براي دستيابي به انسجام اجتماعي و يكپارچگي شخصي براي تودهها ضروري است بلکه براي دستيابي به يكپارچگي شخصي خود شخص هم ضروري است چون نميتوان با يک جهانبيني الحادي، شادمانه و سازگار زندگي کرد. اما چگونه ميتوان همزمان به اين دروغهاي شرافتمندانه و الحاد و نسبيتگرايي باور داشت؟ هر چقدر بيشتر در باب ضرورت دروغ شرافتمندانه متقاعد شده باشيد، کمتر قادر به باور آن خواهيد بود. دروغ شرافتمندانه، همچون يک دلخوشکنک، فقط براي کساني کار ميکند که به صدق آن باور داشته باشند. به محض آنکه خياليبودن آن را دريابيم، دروغ قدرتش را بر ما از دست ميدهد. بنابراين، به نحو طنزآلودي، دروغ شرافتمندانه انساني را که گرفتار مخمصه شده است، رها ميکند. بنابراين، گزينه دروغ شرافتمندانه، در بهترين حالت، به جامعهاي ميانجامد که در آن گروه نخبهاي از منورالفکران45 با زندهنگهداشتن دروغ شرافتمندانه تودهها را براي حفظ مصلحت آنها فريب ميدهند. اما چرا بايد کساني از ما که روشن شدهاند تودهها را در توهمشان همراهي کنند؟ چرا بايد نفع شخصيمان را فداي يک تخيل کنيم؟ اگر درس بزرگ دو قرن گذشته نسبيتگرايي اخلاقي و عقلاني است، آنگاه چرا(اگر بتوانيم) تظاهر کنيم اين حقيقت را نميدانيم و درعوض، با يک دروغ زندگي کنيم؟ اگر کسي پاسخ بدهد «بهخاطر انسجام اجتماعي»، مجازيم بپرسيم چرا بايد نفع شخصيمان را بهخاطر انسجام اجتماعي فدا کنيم. يگانه پاسخ نسبيتگرا اين است که انسجام اجتماعي نفع شخصي من است اما مشکل اين پاسخ اين است که نفع شخصي و نفع عوامالناس همواره با هم هماهنگ نيستند. بهعلاوه، اگر من(برخاسته از نفع شخصي) دغدغه انسجام اجتماعي را داشته باشم، گزينه تماميتگرايانه همواره پيش رويم گشوده است: دروغ شرافتمندانه را فراموش و انسجام اجتماعي را(همچون خودشکوفايي من) به قيمت از بينبردن يكپارچگي شخصي تودهها حفظ کنيد. نسلهايي از رهبران شوروي که فضيلتهاي مربوط به طبقه کارگر را ستايش ميکردند، آنگاه که ليموزين سوار ميشدند و در خانههاي ييلاقيشان بيرون شهرها براي شام خاويار ميخوردند، اينجايگزين را تا حدي مؤثر مييافتند. بيترديد، رو چنين گزينههايي را نفرتانگيز مييافت. اما مشکل در همين دروغها نهفته است. معضل رو اين است که آشکارا، هم به انسجام اجتماعي و هم به يكپارچگي شخصي بهخاطر خودشان عميقاً بها ميدهد. بهعبارت ديگر، آنها ارزشهايي عينياند که برطبق فلسفه او وجود ندارند. او از پيش به طبقه بالاتر جهيده است. بنابراين، گزينه دروغ شرافتمندانه آنچه را انکار ميکند تصديق و به اين ترتيب خود را باطل ميکند. *كارشناس ارشد فلسفة دين **دانشجوي دكتري فلسفه، مؤسسة پژوهشي حکمت و فلسفة ايران اين مقاله ترجمة بخشي از فصل دوم کتاب زير است: Craig, William L., Reasonable Faith: Christian Truth and Apologetics, Illinois: 2008 پي نوشت ها 1. Big Bang // 2. Jacques Monod // 3. Ayn Rand // 4. Kai Nielsen // 5. Kai Nielsen, “Why Shouid I Be Moralه”, American Philosophical Quarterly, 21 (1984): 90. // 6. Objective // 7. Paul Kurtz, Forbidden Fruit (Buffalo, N.Y.: Prometheus,1988),73. // 8. Richard Taylor, Ethics, Faith,and Reason (Englewood Cliffs, N.J.:Prentice Hall, 1985), 90-84. // 9. Subjective // 10. H. G. Wells, The Time Machine (New Yourk: Berkeley, 1957), chap.11. // 11. W.E. Hocking, Types of Philosophy (New Yourk: Scribner’s, 1959), 27. // 12. Francis Schaeffer // 13. Friedrich Nietzsche, “The Gay Science” in The Portable Nietzsche, ed. and trans. W.Kaufmann (New York: Viking, 1954), 95. ترجمه اين بند وامدار قلم تواناي عزتالله فولادوند در پيشگفتار اين کتاب است: استرن، ج. ب.، نيچه، ترجمة عزتالله فولادوند، تهران: طرح نو، چاپ سوم: 1373. (م) 14. Bertrand Russell, “A Free Man’s Worship”, in Why I Am Not a Christian, ed., P.Edwards (New York: Simon & Schuster, 1957), 107. // 15. self-delusion // 16. Bertrand Russell, Letter to the Observer, October 6, 1957. 17. دو اردوگاه كار اجباري در آلمان نازي (م) 18. agnostics // 19. Jean-Paul Sartre, “Portrait of the Antisemite,” trans. M. Guiggenheim, in Existentialism, 330. // 20. Richard Dawkins, Unweaving the Rainbow (London: Allen Lane, 1998), cited in Lewis Wolpert, Six Impossible Things before Breakfast (London: Faber and Faber, 2006), 215. // 21. moralist // 22. Richard Dawkins, The God Delusion (New York: Houghton-Mifflin, 2006), 215. // 23. Ibid., 221. // 24. Amish. يک فرقة مسيحي که در 1693 پايهگذاري شد و اعضاي آن مانند اجداد خود به شيوههاي سنتي زندگي ميکنند. (م) 25. Ibid., 251. // 26. Zeldovich // 27. Novikov // 28. Francis Crick // 29. Natural selection // 30. Sir Fred Hoyle // 31. Carl Sagan // 32. Ernst Bloch, Das Prinzip Hoffnung, 2nd ed., 2 vols. (Frankfurt am Main: Suhrkamp Verlag, 1959), 2:360–1. // 33. thermodynamic extinction // 34. Steven Weinberg, The First Three Minutes (London: Andre Deutsch, 1977), 154–55. // 35. evaluative // 36. naturalism // 37. Daniel Dennett // 38. The Human Predicament // 39. Noble lie // 40. Loyal D. Rue, “The Saving Grace of Noble Lies,” address to the American Academy for the Advancement of Science, February 1991 // 41. Intellectual and moral relativism // 42. self // 43. The madhouse option // 44. The totalitarian option // 45. illuminati. ف

نظرات